آزادی

دیشب خواب بدی دیدم. شب عروسی ام تمام شده بود و داماد رفته بود مهمانان را بدرقه کند. من به تنهایی به خانه مشترک‌مان پا گذاشتم، جایی که نه خودش و نه وسایلش را قبلا ندیده بودم، خواهرم جهیزیه را خریده و چیده بود، یکی از کمدهای خودش را هم دیدم بین مبلمان.

در خانه راه می رفتم، درها را یکی یکی باز می‌کردم و سرک می‌کشیدم. چند اتاق خواب داشت و حتی سه آشپزخانه. گویی فضاها تکثیر و تکرار می شدند اما ساختمان قدیمی بود و بوی نا می داد، هر آن بیم فروریختن چاهی در گوشه ای از آن وجود داشت.

بعد ناگهان متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است! مردی را انتخاب کرده بودم که خوب یا بد، درست یا غلط، دست کم به این زودی‌ها راه برگشت از او را نداشتم. با دلتنگی تمام حس کردم دلم می‌خواهد زمان فقط 24 ساعت به عقب برگردد و این بار «نه» بگویم و آزادی‌ام را دوباره به دست بیاورم. با بدبختی به این فکر کردم که دیگر زندگی برای من تمام شده است و در چرخه اجباری تکرار گیر افتاده ام. حتی همان اندک دلخوشی که باعث شده بود ته دلم برای فردا صبح و جابه‌جا کردن بعضی از میزها و کمدها و طراحی مبلمان نقشه بکشم و خوشحال باشم از این که بالاخره خانه ای دارم که می توانم همه چیزش را به سلیقه خودم بچینم، رنگ باخت.

همان وقت داشتم به راهی برای طلاق می‌اندیشیدم!

خوابم پر از نمادهایی بود که ریشه در شخصیت واقعی من داشت. شاید من هرگز برای قرار گرفتن در کنار یک مرد ساخته نشده‌ام؛ برای این که زیر یوغ تصمیمات دیگران قرار بگیرم و مادرشوهر و خواهرشوهر درباره همه چیزم حرف بزنند و نظر بدهند. من همیشه آزادی ام را ترجیح دادم و برای همین تنها ماندم.

پشت پرده ازدواج

شبیه همان روزهای دوری است که دختر بچه های دیگر، کفش پاشنه بلند مادرشان را می پوشیدند و رژلب قرمز می زدند تا زودتر بزرگ شوند و من می دانستم هیچ چیز باشکوهی در بزرگ شدن وجود ندارد و زانوی غم بغل می کردم از گذشتن روزهایی که من را به دنیای بزرگ ترها پرتاب می کردند، بی آن که بخواهم.

همان قدر اطمینان داشتم که هیچ چیز باشکوهی پشت پرده ازدواج وجود ندارد. اگر دوستت داشته باشد، تو را اسیر خودخواهی های خودش می کند و اگر نه، اسیر اندوه بی پایان. یا به بهانه عشق، بال و پر پروازت را می بندد (و حتی بدتر از آن می شکند) یا به بهانه نفرت، تو را از خودت هم بیزار می کند.

تا وقتی فقط یک عشق است، باشکوه می نماید، جذاب و هوش ربا، باهوش و خوش مشرب، شوخ طبع و نکته سنج. غرور و سکوت سنگین و هیجاناتش خواستنی ترش می کند. وقتی همسر و همخانه شد، غرور و سکوت سنگین و هیجاناتش آزار دهنده می شود.

یک روز به خودت می آیی و می بینی چقدر همان چیزهایی که در او می پرستیدی، تکراری و بی معنی شده است. می دانی همه زندگی ها کمابیش همین طورند و با گذشت و مهربانی می شود آشیانه را سرپا نگه داشت و عشق کماکان واژه ای ستایش شده است و هنوز می توانی آن را لابه لای لبخندها و حرف هایش پیدا کنی. اما بعضی وقت ها دلت - یک جای کاملا دور از دسترس و پنهان از دلت- می خواهد پرواز کنی و از این فضای تنگ و تکراری دورتر بروی، به سوی آرزوهایی که هنوز جذابند.

فریاد ناتوانی!

پسرهایی که از تنهایی‌شان می‌نالند، در واقع دارند ناتوانی خودشان در پیدا کردن امثال ما دخترهای خوب را فریاد می‌زنند!

تازه وارد

دیده اید گاهی در واگن مخصوص خانمها در قطار مترو، کسی از راه می رسد و از شش نفری که در یک ردیف نشسته اند می خواهد کمی جمع و جور بنشینند تا او هم بنشیند؟

زن های دیگر، معمولا راهش می دهند. البته معمولا هم فقط یکی دو نفر جا باز می کنند و دیگران به روی خودشان نمی آورند. تازه وارد با توجه به فضای باز شده، گاهی تصمیم می گیرد فقط کیف و وسایلش را بگذارد، گاهی می نشیند و به زور تلاش می کند در همان فضا جا بشود.

دیروز وقتی به تلاش مذبوحانه خانم هفتم نگاه می کردم، فکر نسبتا نامربوطی به سرم زد.

بعضی زن ها مودبانه وارد زندگی زن های دیگر می شوند، اول اجازه می گیرند. حالا ممکن است بعدا رنگ عوض کرده و عرصه را بر زن اول تنگ هم بکنند. بعضی ها آرام و خزنده وارد می شوند و تلاش می کنند جایی برای خودشان باز کنند. بعضی ها بی اجازه و بی پروا می آیند و اهمیتی نمی دهند چقدر جای دیگران را تنگ کرده اند.

اما نقطه اشتراک اکثریت قریب به اتفاق این زن ها آن است که درست جا نمی شوند، هر لحظه ممکن است تعادلشان به هم بخورد و اگر از دو قدم آن طرف تر نگاه کنی، کاملا معلوم است به زور وارد شده اند و نصفشان بیرون زده است.