منطق شرکتکنندههای عشق ابدی
روزهای پیش از نیمهفینال: بیاین بگیریم روش، اذیتش کنیم
روز نیمهفینال: رأیمون حذف ایشونه، چون اینجا داره اذیت میشه!
روزهای پیش از نیمهفینال: بیاین بگیریم روش، اذیتش کنیم
روز نیمهفینال: رأیمون حذف ایشونه، چون اینجا داره اذیت میشه!
آقاهه تو پیادهرو روی صندلی یه کافه نشسته بود. رد که شدیم گفت: خانوم، افتاد... افتاد...
هرسهتامون برگشتیم نگاه کردیم ببینیم چی افتاده که در ادامه گفت: مهرت به قلبم (:
آقاهه تو بانک به همراهش گفت پس من این پونزده میلیونو به حساب کی بریزم؟ یه خانمی از اون ور جواب داد بریز واسه من (:
مرد خوشتیپی با موی جوگندمی در تلویزیون، تبلیغ تشک میکرد: خوابی راحت با تشک فلان. گفتم والا این آقا خودش هم بیاد آدم راحت میخوابه! (:
سر میز ناهار، عمو به من گفت: "با برنج، ماست نخور، سردیت میکنه!" خواهرزاده شیشسالهم سرشو به من نزدیک کرد و آروم گفت: "هرکی هرچی گفت، تو خودت باش! کاریو بکن که دوست داری!" (: چیزی که نسل ما خیلی دیر یاد گرفت.
پدرم دندانهای مصنوعیاش را درآورده بود، خواهرزادهام با ناراحتی آمد به او گفت دهانت را باز کن ببینم... بعد نگاهی انداخت و گفت حالا باز خوب است که زبان داری!
تو یه سنّی، اغلب همسنوسالات کلاسور دستشونه، تو یه سنی سیگار، تو یه سنی پوشه امتحان رانندگی... تو یه سنی نتیجه رادیولوژی و امآرآی.
چندوقت پیش تاکسی دربست گرفتم. نزدیک مقصد، یک خانم مسن تقریبا خودش را پرت کرد جلوی ماشین تا سوارش کردیم. از ما پرسید تا کجا میروید؟ راننده گفت تا کلانتری. آنجا کار داریم. خانم گفت خیر است. من ویرم گرفت و گفتم: «کلانتری خیره؟ دعوا کردیم!» خانم گفت: «اوا، زن و شوهرید؟ پس واجب شد بیاین خونه من، من نمیذارم جدا بشین!»
باری... تا دم در خانهاش میخواست ما را آشتی بدهد تا اینکه راننده گفت شوخی کردیم و ما نازکتر از گل به هم نگفتیم تاحالا! (تنها حرف راست!)
این را تعریف کردم تا بگویم من حدود پنج شش دقیقه شوهر داشتم! (:
مرد پنجاه-شصتسالهای از در جلوی اتوبوس پیاده شد، آمد پای در عقب و صدا زد: خانم فلانی، لطفا پیاده شین، آقاتون منتظره. زن که همسن وسال شوهرش بود، به زحمت از میان جمعیت جلو آمد. پا که گذاشت روی پله، مرد با صدای آرام گفت: دلم برات تنگ شد بابا!