اولتیماتوم!

پسران عزیز هموطنم!
هروقت تونستین زنتون رو خودتون انتخاب کنین نه خانواده‌تون، اون‌وقت بیاین درباره مسایل ملی و جهانی نظر بدین.

با تشکر.

به کجا چنین شتابان؟

زنی ضمن اشاره به خانه‌خراب‌کن بودن خود و نابودی اخلاق در جامعه دعا کرد مردم شاد باشند.
مردی ضمن اعتراف به خیانت خود نسبت به همسرش از مردم خواست به این مسایل زرد توجه نکنند.
زن دیگری ضمن اشاره به بی‌اطلاعی خود از ازدواج دوم همسرش از مردم خواست به این موضوع بخندند.

#مهنوش_صادقی #مهدی_هاشمی #گلاب_آدینه

ققنوس عشق

دوست قدیمی مرحوم پدربزرگ، پدرم را پیدا کرده و با همسرش به خانه‌مان آمده بودند. آخرین‌ بار در ولیمه حج پدربزرگ دیده بودیمشان، شانزده‌سالگی من. آن موقع نوزادِ دختری داشتند با چشمهای آبی، بسیار زیبا. من هم که از همان‌وقت‌ها به عکاسی علاقه‌مند بودم، سوژه را روی هوا زدم.
زن و شوهر یادشان بود که از دخترشان عکس گرفته‌ام هفده سال پیش. گفتند از آن روزهای بچه‌شان عکسی ندارند. من عکس را آوردم و به آنها هدیه کردم.
زندگی من پر است از خاطراتی که با توجه و علاقه از اطرافیانم جمع و در فرصت مناسب با آنها غافلگیرشان کرده‌ام.
این علاقه و توجه را به دور و بری‌هایتان هدیه بدهید. خاطرات قدیمی را زنده کنید... از خاکستر عشق‌های قدیمی شاید ققنوس دیگری متولد شود.

خیال

همیشه خیال می‌کنم یک روز تو را آنجا خواهم دید، روی ردیف پله‌برقی کناری، وقتی من دارم بالا می‌آیم و تو پایین می‌روی یا برعکس. در یک‌لحظه نگاهمان به هم گره می‌خورد، اما تا بخواهیم واکنشی نشان بدهیم از کنار هم عبور کرده‌ایم بی آن که بخواهیم و بینمان سدی از ازدحام مردم و ردیف تمام‌نشدنی پله‌ها فاصله انداخته است.

بعد برای خودم خیال می‌بافم که چه حسی بهمان دست می‌دهد اگر آن روز سال‌ها از آخرین ملاقاتمان گذشته باشد. سناریوهای مختلفی نوشته‌ام، من تنها و خسته مثل همیشه از سرکار برمی‌گردم و تو هم. یا شاید تو دست زنی را گرفته‌باشی یا شاید پسربچه شرور یا دختربچه تودل‌برویی هم از سرو کولتان بالا برود.

زندگی شبیه پله‌برقی است. با سرعت دلخواه خودش، آدم‌ها را از همدیگر دور یا به همدیگر نزدیک می‌کند. این که تو تصمیم بگیری چه موقع روی کدام ردیف از پله‌ها باشی مهم نیست. مهم اوست که نمی‌دانی چه موقع و روی کدام ردیف می بینی‌اش.

داستان جفری دامر

بیست‌سال گذشته بود، اما هنوز شنیدن اسمش قلبم را می‌لرزاند و احساس عجیبی به من می‌داد. دلیلش را بعدا فهمیدم، وقتی اسمش در ترانه جدید کیتی پری به گوشم خیلی آشنا آمد و حتی چند بار بدون آن که بفهمم او کیست ترانه را با خودم زمزمه کردم. خدایا این اسم چرا سردی چسبناکی را می‌دواند زیر پوستم؟

رپر همخوان کیتی پری ادعا دارد زنی هست که می تواند مثل صاحب این اسم آشنا، قلب آدم را از سینه بیرون بکشد و بخورد... این اسم آشنا... این اسم آشنا... بعد ناگهان در یک لحظه کشف و شهود، تصویر جذاب مرد با آن موهای بلوندش در ذهنم شکل می‌گیرد، مردی که قلب آدم‌ها را دوست داشت، آدم‌ها را دوست داشت، آن‌قدر  که دلش می‌خواست آنها را برای همیشه در درون خودش نگه دارد، مردی که داستان زندگی‌اش هراس می‌انداخت به جان روزهای نوجوانی‌ام.

خیلی از ما همین‌ وضعیت را داریم، آدم‌ها، احساسات و چیزهایی را که دوست داریم، قورت می‌دهیم. دلمان می‌خواهد آنها را در هزارتوی درونمان مخفی کنیم تا هیچ‌کس نبیندشان، تا هیچ‌جا نروند، تا از دستشان ندهیم. اسید می‌ریزیم روی خرده‌های باقی‌مانده از زندگی کسانی که دوست داریم. از بینشان می‌بریم تا چیزی به جز آن بخشی که خودمان قورت داده‌ایم از آنها باقی نماند.

شاید خیلی از ما یک «جفری دامر» درون داشته باشیم و احساساتمان را در قلبمان زنده به گور کرده باشیم اما فقط او را گرفتند و به عنوان قاتل زنجیره‌ای، به عنوان آدمخوار آمریکایی، محاکمه کردند. او فقط 16 نفر را که دوست داشت کشته و خورده بود تا قسمت‌های خوبشان را برای همیشه در درون خودش دفن کند.

ارتباط کفش پاشنه‌بلند با دوست‌پسر!

در کشوری زندگی می‌کنیم که یکی از پیشکسوتان روزنامه با دیدن کفش پاشنه‌بلند من می‌پرسد: تو از اینها نمی‌پوشیدی. دوستِ پسر پیدا کردی؟!

البته من هم کم نیاوردم و گفتم نه، پوشیده‌ام که پیدا کنم!

ماجرای رضاشاه و آتاتورک!

رضاشاه به ترکیه رفت و آتاترک برای پذیرایی از او دختر زیبایی را به بسترش فرستاد. رضاشاه خشمگین شد، دختر را از اتاق بیرون انداخت و فریاد زد: زن ایرونی تکه، خوشگل و بانمکه، زن ایرونی تکه، والا سراپا نمکه!

نِی!

دانشجو که بودم، برای مدتی در کافی‌شاپ دانشگاه به دخترهایی که نوشیدنی سفارش می‌دادند نی داده نمی‌شد. بخشنامه آمده بود که شکل نوشیدن با نی توسط خانمها تحریک‌آمیز است!

زایمان در کنکور

«به‌منصه ظهور رساندن یک اصطلاح» فقط اون خانومه که سر جلسه کنکور زایید!

معجزه عطرها

شیشه‌های عطر را یکی‌یکی از جایشان بیرون می‌آورم. بعضی‌هاشان تقریبا خالی شده‌اند اما برای سال‌ها نگهشان داشته‌ام. تمام که شدند، برای مدتی می گذارمشان بین لباس‌هایم تا آخرین قطره‌های بوی خوششان، بپیچد در تار و پود آنها.

جعبه‌ها و قوطی‌هاشان را یکی‌یکی با وسواس خاصی باز می‌کنم. استشمام بوی هر کدام، مرا به دوره‌ای از زندگی‌ام پرتاب می کند. سرخوش می‌شوم. حتی یادم می‌آید آن قوطی خالی که قربانی خانه‌تکانی قبلی شد، چه بویی داشت و چه موج گرمی از خاطرات را با خودش می‌آورد.


عطر تند نارنجی در شیشه‌ای بی‌رنگ با در پلنگی، مرا به یاد دوران دانشجویی‌ام می اندازد، زمانی که از آن می‌زدم. قوطی کوچک سیاه به یاد دوستی می‌اندازدم که یک روز بدون آن‌که دلیل خاصی داشته باشد، آن را با یک بسته شکلات به من هدیه داد. بوی شیرین شیشه قرمز رنگی که قوطی فلزی همرنگ خودش دارد، مرا به یاد «گابریل» می‌اندازد که آن را از مکزیک برایم آورده بود. امسال بالاخره شیشه کوچک عطر گران‌قیمت فرانسوی که از بس دلم نیامد از آن استفاده کنم، هر سال پیش چشمم پرید و کمتر شد را دور ریختم.

می‌گویند به کسی که دوست دارید، عطر هدیه ندهید، جدایی می‌آورد. اما این روزها آدم‌ها به همدیگر عطر هم که هدیه نکنند، جدا می‌شوند. لااقل بهتر است رایحه ای باشد که روزی، جایی، جوری، آنها را به یاد هم بیندازد.

بوهای تلخ، تند، شیرین، گرم و سرد، هر کدام حال و هوای خودشان را دارند. عجیب است که با بویی شیرین به یاد دوره‌ای تلخ از زندگی‌ات بیفتی و با بویی تلخ، به یاد دوره‌ای شیرین، اما این است معجزه عطرها!