ارتباط آلودگی هوا با جنسیت نوزادان!

دانشمندان کانادایی به این نتیجه رسیده‌اند که افزایش دی اکسید کربن در هوا، احتمال تولد نوزادان پسر را کاهش می‌دهد، یعنی در شهرهایی مثل تهران که با معضل آلودگی هوا دست به گریبانند، شانس دختر شدن جنین، نسبت به پسر بودن آن بیشتر است.


*

دختر ترشیده بدجنس: به‌درک! دیگی که برای من نمی‌جوشد می‌خواهم سر سگ توی آن بجوشد! بگذار نسل‌های بعدی هم بی‌شوهر بمانند!

*

دختر ترشیده خوش‌جنس: چرا دولت برای آلودگی هوا یک فکر اساسی نمی‌کند؟! سهمیه‌بندی بنزین که جواب نداد، تورا به خدا یک اقدام عاجلانه بکنید! 

*

دختر ترشیده خرافاتی: آقا نمی‌شود یک دعا بنویسید که دی‌اکسید کربن را از چشم هوا بیندازد و محبت اکسیژن را به دلش بیندازد!؟

*

دختر ترشیده تحصیلکرده: نمی‌دانستم مشکل ما پایه و اساس علمی دارد! راستی سوراخ لایه ازن هم به آلودگی هوای کره زمین دامن می‌زند ها... ببینم، دانشمندان کانادایی دراین مورد تحقیق نکرده‌اند؟!

*

دختر ترشیده فرصت‌طلب: من که عیب و ایرادی نداشتم، خدا به زمین گرم بزند دی اکسید کربن را!

*

دختر ترشیده امیدوار: مامان جان، من می‌گویم حالا که بابا بازنشسته شده، برویم توی یک شهرستان خوش آب و هوا زندگی کنیم تا شما بتوانید درست و حسابی استراحت کنید!؟

*

تبلیغات پیشنهادی برای هتل‌های شهرستان‌ها: اگر تصمیم گرفته‌اید بچه‌دار شوید، ماه عسل دوم خود را در هتل ما بگذرانید. «هتل اکسیژن» با تهویه فوق‌العاده و عاری از هرگونه ذرات 2co پسرشدن فرزند دلبند شما را تضمین می‌کند!

*

هشدار جدی دولتمردان چینی به مردم آن کشور: از آنجا که هر خانواده چینی اجازه داشتن تنها یک فرزند را دارد و بیشترشان مایلند که آن فرزند پسر باشد، ازمردم تقاضامندیم تا اطلاع ثانوی از نفس کشیدن( و وارد کردن دی اکسید کربن در حجم میلیاردی به هوا!) خودداری کنند!

*

آگهی خیریه: بنگاه ازدواج «ترش و شیرین»(تبدیل ترشی به شیرینی) ازمحل کمک‌های شما و با احداثِ کارخانه‌های تولید گاز اکسیژن، به نجات نسل‌های آینده از معضل ترشیدگی می‌شتابد!

*

سخنگوی وزارت‌دفاع آمریکا: با آینده‌نگری هرچه تمامتر و به منظور کم کردن تعداد سربازان دشمنان احتمالی آینده، به‌زودی بمب‌های دی‌اکسید کربنی تولید خواهیم کرد!

*

تبلیغ هود: با جذب تمام دی اکسید کربن موجود در فضای خانه، شما را جهت پسردار شدن یاری خواهیم کرد. هم اکنون نیازمند یاریمان هستید!

*

یک فعال محیط زیست: حقتان است! چقدر گفتیم کمتر ماشین وارد کنید؟ به فکر آلودگی هوا و فاضلاب‌ها و بازیافت زباله‌ها باشید؟ چقدر گفتیم نسل خیلی از گونه‌های جانوری و گیاهی دارد منقرض می‌شود؟ حالا خودتان هم دختردار می شوید و اسم و نسلتان منقرض می‌شود! تازه دخترانتان هم به خاطر کمبود پسر بی‌شوهر می مانند و نمی‌توانید حتی نوه‌هایتان را ببینید!

*

جامعه پسران خوشگذران: بدین وسیله از هرگونه کوتاهی و پشت گوش انداختن مسوولان مربوطه در امر کاهش آلودگی محیط زیست به شدت تشکر و حمایت می‌کنیم! خودمان هم یک چیزی می‌دانستیم که از ۱۰ سالگی سیگاری شدیم! فکر عیش دوران بیست سی سالگیمان بودیم!

زخمی

بسترم زخمیِ تنهایی‌هاست
«زخم بستر» به همین می‌گویند؟

فصل‌ها و آدم‌ها

کاش آدم ها مثل درخت بودند، چهار فصل داشتند. هروقت سرخوشی بهار و عشق تابستانی شان رنگ پاییز گرفت، می توانستند زیر خروارها برف قایم شوند، جایی که زمستانشان را کسی نبیند، جایی که بتوانند دور از هیاهوی دیگران آرام بگیرند. 

خوب بود که باد می توانست شاخ و برگ اضافی شان را با خودش ببرد تا سبک شوند. خوب بود که غصه ها را مثل برگ های زرد و قرمز و نارنجی می تکاندند و خلاص می شدند از سنگینی شان.

بعد یک روز وقتی احساس کردند دوباره جان گرفته اند، باز جوانه می زدند و سبز می شدند. و زندگی از اول شروع می شد.  

در این لینک، فرید دانشفر گفتگویی با من انجام داده است

خیالبافی

آدم های زندگی اش، تکه پاره هایی از خاطرات بودند، بی سرانجام و رها شده در غبار زمان. هیچ ماجرایی در رویاهای جوانی او آن قدر واقعی نشده بود که درباره اش علامتی توی تقویم بزند یا چیزی بنویسد.

گاهی می نشست به خیالبافی و چیزهایی به یاد می آورد و بزرگشان می کرد، تاحدی که شاید شبیه یک عشق جنون آمیز شود. شاید آن دختری که تمام بعداز ظهرهای بیست سالگی، او را در کوچه می دید، عاشقش بود، چون همزمان که زنگ در خانه شان را می زد، برمی گشت و دلبرانه به او نگاه می کرد، اما هیچ وقت چیز بیشتری پیش نیامد.

بعدها با یکی دو نفر دوست شد، اما هیچ کدام قلبش را به تپش در نمی آوردند، تنش را داغ نمی کردند و خیالبافی های عاشقانه اش را نمی پسندیدند.

 گاهی به داستان های زندگی اش فکر می کرد و می کوشید پایان بندیشان را عوض کند، مثلا این که اگر در جواب نگاه دختر روزهای بیست سالگی، لبخندی می زد یا به بهانه ای سر حرف را با او باز می کرد، آیا اکنون زندگی اش جور دیگری نبود؟ اگرچه عشق، تجربه نشده باقی می ماند، اما شاید زندگی، فقط در عشق های افسانه ای خلاصه نشود، اصلا شاید اگر با آن دختر ازدواج کرده بود و کودکانی داشت، عاشقشان می شد.

بعد چشمهایش را می بست، آهی می کشید و می دید هنوز در آستانه میانسالی، خیالبافی های عاشقانه درباره چیزهایی که ممکن بود اتفاق بیفتد، بیشتر به دلش می چسبد، تا تصور آنچه واقعا ممکن بود  اتفاق بیفتد.

رویای کشدار

زندگی طبیعی یعنی به دنیا بیایی، به دنیا بیاوری و بمیری. به‌دنیا آمدن و مردن محتومند، اما به دنیا آوردن نه، همان‌طور که ازدواج هم، عاشق شدن هم.

تا وقتی بخش‌های غیرمحتوم سرنوشتت را از سر نگذرانده‌ای، شاید بتوانی فکر کنی که عشق می‌تواند دنیایت را زیر و رو کند. می‌توانی برای خودت خیال ببافی و تصویری از مرد یا زنی بسازی که تنها برای خوشبخت کردن تو به دنیا آمده است.

واقعیت این است که هر آدمی خودش، و فقط خودش، برای خوشبخت کردن خودش لازم است- گیریم که کافی نباشد- اما تا وقتی مجردی، می‌توانی همیشه به امید روزی باشی که رویایت رنگ واقعیت بگیرد و به سراغت بیاید. شاید کسی نتواند روزها برای همراهی در برابر مشکلات زندگی با تو باشد، اما هیچ کس نمی‌تواند رویای آمدن چنین کسی را از خواب‌های شبانه تو بدزدد. می‌توانی خیال کنی چقدر خوب می‌شود اگر عاشق شوی، اگر ازدواج کنی، اگر بچه‌دار شوی...

شاید وقتی این اتفاق‌ها را یکی‌یکی تجربه کردی، آن‌قدر سرت شلوغ شود که حتی به یاد نیاوری چه فکر می‌کردی تا ببینی چه شد. دیگر شب‌ها خواب‌های رنگی نمی‌بینی. واقعیت با همه زشتی‌ها و تلخی‌ها و البته زیبایی‌های گاه به گاهش در برابر توست، دیگر چیزی از مراحل زندگی باقی نمی‌ماند جز همان سرانجام محتوم.

طولانی شدن دوران مجردی، مثل خوابی است که هنوز در پی شیرینی رویای سرشب، خودش را کش می‌دهد تا شاید بقیه ماجرا را به تو نشان بدهد. انتظار می‌کشی تا شاید فرصت عشق و ازدواج و زادن به تو هم داده شود. مگر می‌شود زندگی چیزی برای غافلگیر کردن تو کنار نگذاشته باشد؟

این‌طور می‌شود که روزها را به شب‌ها و شب‌ها را به روزها پیوند می‌زنی و در رویای شیرینت غوطه می‌خوری؛ خوابی کشدار که شاید وقتی به خود آمدی، سبب ساز سر درد شود، اما فعلا که آرامش بخش است.

همراه

کسی که هر بار با باد بهار می آید و با نسیم پاییز می رود، رفتنی است. تو کسی را می خواهی برای روزهای سرد تا گرمت کند، نه آن که تنها در روزهای گرم کنار توست. نشانه ها را جدی بگیر.

دلخوشی‌های آبی

مربع کوچک آبی که آن پایین، گوشه سمت چپ، باز می شود، یک خبر کوچک خوشحال کننده دارد، دوستی که لایکی زده، چیزی گفته...

این خوشحالی دیری نمی پاید. می رود تا محو شود... گاهی درست در همان لحظه با ماوس، فلش را به طرفش می برم. فلش، دستی می شود که نگهش می دارد مربع کوچک آبی و خبر کوچک خوشحال کننده اش را.

نگاهش می کنم، آن قدر که سیراب شوم. بعد کنار می کشم تا اگر دلش خواست، برود. اما باز دلم نمی آید، تا می خواهد کمرنگ شود، دوباره نگهش می دارم... می توانم این کار را بارها تکرار کنم، تا وقتی دلم بخواهد.

کاش همه دلخوشی های زندگی، مربع های کوچک آبی رنگی بودند که می شد با اشاره دستی نگهشان داری. کاش همه دوست داشتنی های زندگی را می شد قبل از کمرنگ شدن، دوباره برگردانی... و آن وقت سیر نگاهشان کنی... تا هر وقت که دلت بخواهد.

ارتباط عشق و هدیه

مردها را کسی مرد نمی کند، خودشان وقتی بزرگ می شوند، وقتی سبیل در می آورند و وقتی به سربازی می روند، مرد می شوند. از خیلی سال پیش، زن های فامیل و در و همسایه با دیدن آنها مدام گفته اند: «ماشاالله، مردی شده برای خودش!»

زن ها یک مرد لازم دارند تا زن باشند. یک مرد باید انتخابشان کند و زن بودنشان را تحسین کند تا حس کنند خانمی شده اند، حتی برای خودشان. برای همین است که زن ها در روز زن، هدیه هایی را که از مردشان گرفته اند، به رخ همدیگر می کشند، ست نقره، موبایل، سینه ریز طلا. هرقدر هدیه گرانبهاتر، لابد مردشان عاشق تر و سر به خانه تر.

این جور وقت ها حتی اگر چند دست مانتو و شلوار و کیف و کفش برای خودت بخری، باز هم زنی سر راهت سبز می شود که بگوید: خودت خریدی؟ خیلی بی عرضه ای! اما تو خوب می دانی کسی که این حرف را می زند، یک سینه ریز یا انگشتر را با چه حجمی از غصه تاخت زده است.

اتفاق

تو بهترین اتفاق زندگی منی
اما دوست ندارم بیفتی!

حفره

اولین باری که دلت عمیقا بشکند، خرده هایش فرو می ریزد توی تمام زندگی ات. دست و پایت را خراش می دهد و پرکردن جای خرده ها، کار هر کسی نیست. دل که شیشه نیست تا وقتی شکست، شیشه بر بیاوریم یک دل دیگر جا بیندازد، از اولی بهتر. حالا دلی داری که تکه هایی از آن از دست رفته و لبه های تیزش با هر رنگ و بو و نوای آشنایی، در روحت فرو می رود.

از آن به بعد هر بار که دلت بشکند، فقط لبه های شکسته اش تغییر شکل می دهند... اما زمانی می رسد که وسعت آنها به قدری زیاد می شود که هر بی محبتی تازه ای، بزرگ یا کوچک، از بینشان می گذرد و می افتد ته حفره دلت. دیگر حتی دردشان را حس نمی کنی. فقط روز به روز سنگین ترت می کنند، تا روزی که تو را همراه خودشان بکشند پایین، چند وجب زیر خاک.