عشق و جزا
گمان می بردم عشق، جایزه ای است که خدا به تو می دهد، اگر سعی کنی آدم خوبی باشی و دنیا را برای دیگران شادتر و زیباتر کنی.
اشتباه می کردم. دنیای شادتر و زیباتر، جایزه ای است که خدا به کسانی می دهد که دنبال عشق خودشان می روند.
گمان می بردم عشق، جایزه ای است که خدا به تو می دهد، اگر سعی کنی آدم خوبی باشی و دنیا را برای دیگران شادتر و زیباتر کنی.
اشتباه می کردم. دنیای شادتر و زیباتر، جایزه ای است که خدا به کسانی می دهد که دنبال عشق خودشان می روند.
دیشب خواب بدی دیدم. شب عروسی ام تمام شده بود و داماد رفته بود مهمانان را بدرقه کند. من به تنهایی به خانه مشترکمان پا گذاشتم، جایی که نه خودش و نه وسایلش را قبلا ندیده بودم، خواهرم جهیزیه را خریده و چیده بود، یکی از کمدهای خودش را هم دیدم بین مبلمان.
در خانه راه می رفتم، درها را یکی یکی باز میکردم و سرک میکشیدم. چند اتاق خواب داشت و حتی سه آشپزخانه. گویی فضاها تکثیر و تکرار می شدند اما ساختمان قدیمی بود و بوی نا می داد، هر آن بیم فروریختن چاهی در گوشه ای از آن وجود داشت.
بعد ناگهان متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است! مردی را انتخاب کرده بودم که خوب یا بد، درست یا غلط، دست کم به این زودیها راه برگشت از او را نداشتم. با دلتنگی تمام حس کردم دلم میخواهد زمان فقط 24 ساعت به عقب برگردد و این بار «نه» بگویم و آزادیام را دوباره به دست بیاورم. با بدبختی به این فکر کردم که دیگر زندگی برای من تمام شده است و در چرخه اجباری تکرار گیر افتاده ام. حتی همان اندک دلخوشی که باعث شده بود ته دلم برای فردا صبح و جابهجا کردن بعضی از میزها و کمدها و طراحی مبلمان نقشه بکشم و خوشحال باشم از این که بالاخره خانه ای دارم که می توانم همه چیزش را به سلیقه خودم بچینم، رنگ باخت.
همان وقت داشتم به راهی برای طلاق میاندیشیدم!
خوابم پر از نمادهایی بود که ریشه در شخصیت واقعی من داشت. شاید من هرگز برای قرار گرفتن در کنار یک مرد ساخته نشدهام؛ برای این که زیر یوغ تصمیمات دیگران قرار بگیرم و مادرشوهر و خواهرشوهر درباره همه چیزم حرف بزنند و نظر بدهند. من همیشه آزادی ام را ترجیح دادم و برای همین تنها ماندم.
شبیه همان روزهای دوری است که دختر بچه های دیگر، کفش پاشنه بلند مادرشان را می پوشیدند و رژلب قرمز می زدند تا زودتر بزرگ شوند و من می دانستم هیچ چیز باشکوهی در بزرگ شدن وجود ندارد و زانوی غم بغل می کردم از گذشتن روزهایی که من را به دنیای بزرگ ترها پرتاب می کردند، بی آن که بخواهم.
همان قدر اطمینان داشتم که هیچ چیز باشکوهی پشت پرده ازدواج وجود ندارد. اگر دوستت داشته باشد، تو را اسیر خودخواهی های خودش می کند و اگر نه، اسیر اندوه بی پایان. یا به بهانه عشق، بال و پر پروازت را می بندد (و حتی بدتر از آن می شکند) یا به بهانه نفرت، تو را از خودت هم بیزار می کند.
تا وقتی فقط یک عشق است، باشکوه می نماید، جذاب و هوش ربا، باهوش و خوش مشرب، شوخ طبع و نکته سنج. غرور و سکوت سنگین و هیجاناتش خواستنی ترش می کند. وقتی همسر و همخانه شد، غرور و سکوت سنگین و هیجاناتش آزار دهنده می شود.
یک روز به خودت می آیی و می بینی چقدر همان چیزهایی که در او می پرستیدی، تکراری و بی معنی شده است. می دانی همه زندگی ها کمابیش همین طورند و با گذشت و مهربانی می شود آشیانه را سرپا نگه داشت و عشق کماکان واژه ای ستایش شده است و هنوز می توانی آن را لابه لای لبخندها و حرف هایش پیدا کنی. اما بعضی وقت ها دلت - یک جای کاملا دور از دسترس و پنهان از دلت- می خواهد پرواز کنی و از این فضای تنگ و تکراری دورتر بروی، به سوی آرزوهایی که هنوز جذابند.
پسرهایی که از تنهاییشان مینالند، در واقع دارند ناتوانی خودشان در پیدا کردن امثال ما دخترهای خوب را فریاد میزنند!
دیده اید گاهی در واگن مخصوص خانمها در قطار مترو، کسی از راه می رسد و از شش نفری که در یک ردیف نشسته اند می خواهد کمی جمع و جور بنشینند تا او هم بنشیند؟
زن های دیگر، معمولا راهش می دهند. البته معمولا هم فقط یکی دو نفر جا باز می کنند و دیگران به روی خودشان نمی آورند. تازه وارد با توجه به فضای باز شده، گاهی تصمیم می گیرد فقط کیف و وسایلش را بگذارد، گاهی می نشیند و به زور تلاش می کند در همان فضا جا بشود.
دیروز وقتی به تلاش مذبوحانه خانم هفتم نگاه می کردم، فکر نسبتا نامربوطی به سرم زد.
بعضی زن ها مودبانه وارد زندگی زن های دیگر می شوند، اول اجازه می گیرند. حالا ممکن است بعدا رنگ عوض کرده و عرصه را بر زن اول تنگ هم بکنند. بعضی ها آرام و خزنده وارد می شوند و تلاش می کنند جایی برای خودشان باز کنند. بعضی ها بی اجازه و بی پروا می آیند و اهمیتی نمی دهند چقدر جای دیگران را تنگ کرده اند.
اما نقطه اشتراک اکثریت قریب به اتفاق این زن ها آن است که درست جا نمی شوند، هر لحظه ممکن است تعادلشان به هم بخورد و اگر از دو قدم آن طرف تر نگاه کنی، کاملا معلوم است به زور وارد شده اند و نصفشان بیرون زده است.
یکی از دوستانم، بعد از کلی غرغر کردن از این که کار سختی است و دستانش خراب میشود و اینها، بالاخره سال گذشته با پدر و مادرش رفته بود اطراف دامغان برای برداشت محصول باغ پستهشان. به او زنگ زدم، گفت الان احساس مرادبیک بودن می کنم به اضافه اسکارلت اوهارا بودن! گفتم حالا مرادبیکش را میتوانم درک کنم، اسکارلتاش کجاست؟ گفت آخر با دیدن آدم حسابیها و جوانان برومندی که برای برداشت محصولشان اینجا جمع شدهاند، تازه قدر زمین هایمان را فهمیدم!
کنار هم قرار گرفتن عاشقانه آدم ها برای من همیشه معمایی جالب توجه است، مثلا هر وقت می بینم کسی وارد رابطه شده و طرف مقابلش را در فیس بوک معرفی کرده، صفحه هر دونفر را باز می کنم. سن و سالشان، قیافه هایشان و عقایدشان را مقایسه می کنم و برای خودم داستان اتفاقی را می بافم که آنها را کنار هم قرار داده است.
«همزمانی» از نظر من موضوعی شگفت انگیز است. شاید از وقتی چند بار به غسالخانه و سالن تشریح رفتم، بیشتر فکرم را مشغول کرد. کسانی که می میرند، به نوعی دیگر معاصر ما به حساب نمی آیند، اما عده زیادی هنوز زنده اند. وقتی در خیابان ها مردم را می بینم، به آن همزمانی فکر می کنم که همه زنده ها را در آن لحظه خاص و در یک دنیا کنار هم قرار داده است و هر لحظه می تواند سرنوشت هر کدامشان را به وسیله یکی دیگر از آنها عوض کند. شما نمی توانید با ناپلئون بناپارت یا چه می دانم، با مریلین مونرو یا با یک کشاورز یا خیاط ساده دوره قاجار ازدواج کنید. عشق در زندگی شما تنها با یکی از همین آدم های همزمانتان شانس رقم خوردن دارد. مردی با کاپشن سفید، زنی با نان بربری در دست، پسری با کوله پشتی و دختری با رژ قرمز، اینها فقط چهار نفر از آدم هایی هستند که در دنیای ما و همزمان با ما زندگی می کنند، دنیا پر از آدم هایی با همین ویژگی است.
اما یک روزی، یک جایی و یک جوری دو نفر از این آدم ها در کنار هم قرار می گیرند. ممکن است قبلا هم از کنار هم گذشته باشند، شاید یک بار در یک صف، پسر نوبت خودش را به دختر تعارف کرده باشد یا شاید یک روز در یک تاکسی با هم نشسته باشند اما یک اتفاق باعث می شود آنها برای همیشه در کنار هم قرار بگیرند. آن اتفاق باید خیلی شگفت انگیز باشد که توانسته دو نفر را در این دنیای به ظاهر بی در و پیکر و از میان این همه آدم به هم برساند.
تا حالا فکر کرده اید چرا یکی مثل Pharrell Williams می آید ترانه اش را می خواند و می رود و کسی به دست و پای لاغر و قیاقه و قد و بالایش گیر نمی دهد، اما یکی مثل Adele باید کلی از انرژی اش را بگذارد برای توجیه و پاسخ دادن به خبرنگارانی که از او درباره کم و زیاد شدن وزنش سوال می کنند و دائم باید یادآوری کند که «من برای گوش ها موسیقی کار می کنم، نه برای چشم ها»؟
دردناک است، اما زن ها هنوز در قدم اول با قیافه و وزن و ظاهرشان ارزیابی می شوند و هنر و استعداد و توانایی هایشان در اولویت های بعدی است. مردها با هر ریخت و قیافه ای می توانند به موفقیت فکر کنند، حتی موفقیت در به دست آوردن یکی از همان زن های خوشگل و خوش قد و بالا.
«ازدواج سرنوشتی است که جامعه سنتی به زن عرضه میکند. زن مجرد، خواه محروممانده از پیوند، خواه طغیانکرده بر آن و یا حتی بیاعتنا به این نهاد، بر اساس ازدواج تعریف میشود…
ازدواج به دو دلیل به زن تحمیل شده است: ۱- زن باید کودکانی به جامعه بدهد ۲- زن وظیفه دارد نیازهای جنسی مرد را برآورد و مراقبت از خانه او را به عهده گیرد.
برای هر دو طرف، ازدواج در آن واحد، هم لازم است و هم سود، اما در موقعیتهای این دو طرف، موازنه وجود ندارد. برای دختران جوان، ازدواج یگانه وسیلهای است که بتوانند جزو اجتماع شوند و اگر «روی دست بمانند» از نظر اجتماع تحقیر شدهاند.
…دختر جوان مطلقا منفعل است؛ پسرها ازدواج میکنند، زن میگیرند. پسرها در ازدواج، انبساط و تاکید وجود خود را میجویند نه حق وجود داشتن را. ازدواج برای آنها نوعی شیوه زندگی است نه سرنوشت.»
جنس دوم، سیمون دوبوار، ج۲، ص۲۲۹-۲۳۲
بدی اش این است که رویاهای آدم ها با خودشان پیر نمی شوند. اگر در بیست سالگی، مرد رویاهایت، بلند قد و چهارشانه و جذاب بود، وقتی چهل سالت شد و هنوز پیدایش نکردی، در ذهنت خمیده و شکسته یا چاق و کچل نمی شود. همان شکلی می ماند تا مدام آزارت بدهد. آنها که جور دیگری زندگی کرده اند، خیال می کنند باید کوتاه بیایی، باید به مردی شکسته و چاق و کچل رضایت بدهی، اما آن لعنتی گوشه ای از ذهنت جا خوش کرده و با نگاهش تو را دست می اندازد. خوب می داند که همه اش زیر سر اوست.
یک روز در آینه، چین های ریزی پای چشم هایت کشف می کنی، اما آن لعنتی هنوز چشم هایش برق می زند و نگاهش حرف. یک روز دیگر می بینی تعداد موهای سفیدت از سیاه ها بیشتر شده، اما آن لعنتی هنوز خوش قد و بالا و جذاب است. لابد یک روز هم باید بروی دنبال دندان مصنوعی اما او هنوز با لبخند، دندان های ردیف و سفیدش را به تو نشان می دهد.
پیر شو لعنتی.