پدری که عااااششششقشم!

سوار تاکسی که شدم، پسره پرید کنارم و به راننده گفت: بقیه رو من حساب می کنم، شما برو!

از ایستگاه تجریش دنبالم بود و سعی داشت سر حرف را باهام باز کند. محلش نگذاشتم. حالا هم اشاره کردم: راننده آشناس، برمی گرده می زنه تو دهنت ها! تا ساکت شد.

فردایش از بابا پرسیدم فلان راننده چیزی به شما نگفت؟ بابا جواب داد: چرا، گفت اون پسر هیکلیه که با دخترت سوار شد و دربست زد، نامزدش بود؟ من هم گفتم آره!

درحالی که از بابا خنده ام گرفته بود که هیچ وقت ما را جلوی غریبه ها ضایع نمی کند(!) گفتم: بیخود چنین حرفی زدید. اون مزاحمی بیش نبود! فردا می رین به رانندهه می گین ها، آشناس، فکر بد می کنه.

مامان تایید کرد: راست می گه، فردا بخواد واقعا نامزد کنه و با نامزدش بیاد، نمی گن این چرا هر روز نامزد عوض می کنه؟!

بابا خیلی خونسرد فکری کرد و گفت: اشکالی نداره بابا، سعی کن یه آدم هیکلی پیدا کنی!

گفتگو با آنی دالتون

فرید دانش‌فر در وبلاگ خود شرح گفتگویش با من را منتشر کرده است:

http://istgaheman.blogfa.com/post/181

جادوی آغوش

من خیال می کنم دلیل این که نوزادها زود قد می کشند و بزرگ می شوند، این است که مدام در آغوش مادرشان هستند یا در آغوش پدر، خاله، مادربزرگ... خلاصه آدم هایی که خالصانه و از روی محبت عمیق آدم را بغل می کنند.

بزرگ تر که می شوند، این بغل کردن ها کمتر می شود. برای همین دست از قد کشیدن برمی دارند و همان قدری می مانند... تا مگر روزی عشق پیدا شود و دوباره به رویشان آغوش بگشاید. تنها عشق است که می تواند آدم ها را بیشتر از دوران بلوغ، بزرگ کند... آن قدر بزرگ که دستشان به آسمان برسد.

عشق شتری!

شترها دست کم از یک نظر خوشبخت اند. خوب بود که آدم ها هم می توانستند انرژی های خوب روزهای گرم را در گوشه ای از قلبشان ذخیره کننند تا در روزهای سرد و غم انگیز به دردشان بخورد.

در زندگی روزهایی هست که قلبت پر از شادی و عشق می شود، اما در عوض روزهایی هم هست که هیچ انگیزه و امیدی نداری. کاش می شد بخشی از شادی بیش از اندازه روزهای خوب را برای روزهای بد نگه داشت.

تاسف انگیز است که آدم ها وقتی عاشق می شوند، اصلا به روزهای تلخی که ممکن است در انتظارشان باشد فکر نمی کنند و وقتی هم که اندوه سراپایشان را فرا می گیرد، فکر کردن به روزهای خوب، تنها رنجشان را بیشتر می کند.

امپاتی

«امپاتی (empathy) به معنای خود را به جای دیگران قرار دادن است. مادری کودکش را به گردش می‌برد. او خیلی خوشحال است اما کودک زارزار گریه می‌کند. مادر ابتدا دلیل گریه کودک را نمی‌فهمد اما وقتی خود را به جای او می‌گذارد و از دید یک کودک به جهان نگاه می‌کند، تازه متوجه می‌شود که او فقط پاهای آدم ها را می‌بیند و از آن پایین دنیا خیلی خسته کننده است.

هرچه توانایی امپاتی در شما افزایش پیدا کند، ارتباط های صمیمانه تری با دیگران خواهید داشت. پژوهشگران معتقدند که امپاتی می‌تواند تا حد زیادی مشکلات خانوادگی را که عموما از عدم درک متقابل ناشی می‌شود، حل و فصل کند. بنابراین باید این توانایی را تمرین کنید و در خود افزایش بدهید.»*

من یک جور دیگر از این توانایی را دارم که نمی‌دانم روان‌شناس‌ها به آن چه می‌گویند، اما هربار که یک کیس ازدواج پیدا می‌شود، خودم را به جای او می‌گذارم و فکر می‌کنم او چه گناهی کرده که گیر یکی مثل من بیفتد! طبیعی است که رأی را به نفع او صادر می‌کنم و جواب رد می‌دهم. این طوری است که مجرد مانده ام!

*با سپاس از دوست خوبم فرناز ارکان‌پور 

دلیل قانع کننده!

 

ما مجرد ماندیم، چون همکلاسی هایمان با همکارانشان ازدواج کردند و همکارانمان با همکلاسی هایشان!

ولنتاین

داستان کوتاه

تمام روز را منتظر بود. اولش خیال می کرد صبح وقتی به شرکت می رود، از طرف مرد، یک سبد گل برایش می رسد تا از دلش در بیاید. سه هفته می شد کات کرده بودند، اما هرچه نباشد، ولنتاین بود و حتما دل مرد تا آن موقع برایش تنگ شده بود. تا ظهر خبری از سبد گل نشد. در واقع داشت خودش را گول می زد، چون می دانست مرد اهل این جور کارها نیست. نه این که آدم رمانتیکی نباشد، نه، اما دلش نمی خواست احساسش را جار بزند.

کم کم به این نتیجه رسید که لابد مرد به زودی زنگ می زند و خبر می دهد که می آید دنبالش. بعد هم می روند به کافه همیشگی و دوباره آشتی می کنند، اما این امید هم تا عصر به فنا رفت.

حالا مطمئن بود مرد می خواهد با آمدن دم در شرکت، سورپرایزش کند. قبل از بیرون زدن از شرکت به دستشویی رفت و کمی آرایش کرد. در خیابان با دقت به همه پژو 206 های سفید نگاه کرد که هیچ کدام شان شماره پلاک آشنای او را نداشت، اما هر لحظه منتظر بود در یکی شان باز شود و مرد با نگاهی شرمنده و یک شاخه گل از آن پایین بیاید.

دور و برش دختر و پسرهایی را می دید که با چشم های درخشان و لبخندهای پت و پهن به هم نگاه می کردند. کادوهای خوشگل روبان پیچ شده دستشان بود. حتی مرد مسنی را دید که یک بادکنک قرمز قلبی شکل و یک دسته گل نرگس خریده بود و به خانه می رفت.

 باور نمی کرد دل مرد برای آن همه عشق و شورانگیزی تنگ نشده باشد. دلش نمی خواست باور کند که مرد هیچ تلاشی برای دوباره به دست آوردن دلش نکرده است. خیال می کرد در این سه هفته مرد پا پیش نگذاشته، چون قصد داشته روز ولنتاین، سورپرایزش کند.

وقتی از پله های ایستگاه مترو پایین می رفت، ناامید ترین زن عالم بود.

روان شناسی کودک!

پسربچه گیر داده بود و از مادرش می خواست برایش یکی از اسباب بازی های دستفروش را بخرد. مادر تظاهر می کرد نمی شنود. دختر جوانی که به میله واگن مترو تکیه داده بود، دست کرد توی کیفش، پول داد و اسباب بازی را خرید و به بچه سپرد. مادر بچه گفت لازم نبود. دختر جواب داد چرا، من روان شناسی خوانده ام. بچه از توجه خوشش می آید.

یکی از زن ها گفت: شما اگر تازه روان شناسی خوانده ای، ما یک عمر بچه بزرگ کرده ایم. الان این بچه خیال می کند هرچیز خواست باید به دست بیاورد. دختر خواست از کارش دفاع کند: اما یاد می گیرد که او هم دست بخشنده داشته باشد.

قطار به ایستگاه رسید. اول دختر جوان پیاده شد، بعد مادر و پسر. وقتی آنها رفتند، زن ها شروع کردند به ادامه تحلیل هایشان بر رفتار دختر جوان. یکیشان گفت: هر مادری خودش بهتر صلاح بچه اش را می داند.

کسی فکر نکرد شاید آن دختر جوان برای اولین بار دلش خواسته برای یک بچه چیزی بخرد. کسی هم حواسش به پسربچه دستفروش نبود که خوشحال از دشت اول، با صدایی بلندتر تبلیغ اسباب بازی هایش را می کرد.

شماره 17 سهیلا

فیلم «شماره 17 سهیلا»ی جشنواره فجر را گویی به‎عنوان نمونه سینمایی وبلاگ یادداشت‌های یک دختر ترشیده ساخته‎اند؛ داستان دختری سی و هشت ساله که دلش می‏خواهد زودتر ازدواج کند تا  بتواند بچه‏‏‎دار شود. او به توصیه دوستانش با خواستگارهای قدیمی تماس می‎گیرد، به یک دفتر همسریابی می‎رود و حتی با یک مرد مسن قرار ملاقات می‏گذارد. در این مسیر با جوانی که یک دهه از او کوچک‏‎تر است آشنا می‎شود...

کارگردان به زیبایی توانسته است تفاوت های دو نسل را به تصویر بکشد، مقایسه دهه پنجاهی‎ها که خط قرمزهای خاص خودشان را دارند با بی‎قیدی و نگاه متفاوت دهه هفتادی‎ها چنان ملموس و جاندار انجام شده است که گویی خودتان وسط فیلم زندگی می‎کنید! جنس آدم‎های داستان بسیار آشناست، همان‎ها که عمری در میانشان زندگی کرده‎ایم.

دیدن این فیلم خوش‌ساخت را به همه خوانندگان وبلاگم توصیه می‌کنم.

انتخاب

مرد جوان داشت با موبایلش حرف می زد. بلند گفت: مادر من! شما گفتید دختر خوبیه که من رفتم گرفتمش... حالا چی می گین؟!

هنوز خیلی از مردهای جوان ما به سلیقه مادر و خانواده شان زن می گیرند. در کشورهای پیشرفته، همین که جوانی بیاید به خانواده اش بگوید من یک نفر را انتخاب کرده ام و می خواهم ازدواج کنم، همه خوشحال می شوند و برایش آرزوی خوشبختی می کنند. اما اینجا در ایران اگر خودت یک نفر را انتخاب کرده باشی، معمولا تازه اول بدبختی است، باید یک فامیل را توجیه کنی و کسی را که انتخاب کرده ای، به زور هم که شده در قالب معیارهای عجیب و غریب اطرافیانت بچپانی.

در کشورهای پیشرفته، انتخاب، معمولا آغاز آرامش است و در ایران، معمولا پایان آن!