سوار تاکسی که شدم، پسره پرید کنارم و به راننده گفت: بقیه رو من حساب می کنم، شما برو!

از ایستگاه تجریش دنبالم بود و سعی داشت سر حرف را باهام باز کند. محلش نگذاشتم. حالا هم اشاره کردم: راننده آشناس، برمی گرده می زنه تو دهنت ها! تا ساکت شد.

فردایش از بابا پرسیدم فلان راننده چیزی به شما نگفت؟ بابا جواب داد: چرا، گفت اون پسر هیکلیه که با دخترت سوار شد و دربست زد، نامزدش بود؟ من هم گفتم آره!

درحالی که از بابا خنده ام گرفته بود که هیچ وقت ما را جلوی غریبه ها ضایع نمی کند(!) گفتم: بیخود چنین حرفی زدید. اون مزاحمی بیش نبود! فردا می رین به رانندهه می گین ها، آشناس، فکر بد می کنه.

مامان تایید کرد: راست می گه، فردا بخواد واقعا نامزد کنه و با نامزدش بیاد، نمی گن این چرا هر روز نامزد عوض می کنه؟!

بابا خیلی خونسرد فکری کرد و گفت: اشکالی نداره بابا، سعی کن یه آدم هیکلی پیدا کنی!