مرادبیک و اسکارلت اوهارا!

یکی از دوستانم، بعد از کلی غرغر کردن از این که کار سختی است و دستانش خراب می‌شود و اینها، بالاخره سال گذشته با پدر و مادرش رفته بود اطراف دامغان برای برداشت محصول باغ پسته‌شان. به او زنگ زدم، گفت الان احساس مرادبیک بودن می کنم به اضافه اسکارلت اوهارا بودن! گفتم حالا مرادبیکش را می‌توانم درک کنم، اسکارلت‌اش کجاست؟ گفت آخر با دیدن آدم حسابی‌ها و جوانان برومندی که برای برداشت محصول‌شان اینجا جمع شده‌اند، تازه قدر زمین هایمان را فهمیدم!

همزمانی

کنار هم قرار گرفتن عاشقانه آدم ها برای من همیشه معمایی جالب توجه است، مثلا هر وقت می بینم کسی وارد رابطه شده و طرف مقابلش را در فیس بوک معرفی کرده، صفحه هر دونفر را باز می کنم. سن و سالشان، قیافه هایشان و عقایدشان را مقایسه می کنم و برای خودم داستان اتفاقی را می بافم که آنها را کنار هم قرار داده است.

«همزمانی» از نظر من موضوعی شگفت انگیز است. شاید از وقتی چند بار به غسالخانه و سالن تشریح رفتم، بیشتر فکرم را مشغول کرد. کسانی که می میرند، به نوعی دیگر معاصر ما به حساب نمی آیند، اما عده زیادی هنوز زنده اند. وقتی در خیابان ها مردم را می بینم، به آن همزمانی فکر می کنم که همه زنده ها را در آن لحظه خاص و در یک دنیا کنار هم قرار داده است و هر لحظه می تواند سرنوشت هر کدامشان را به وسیله یکی دیگر از آنها عوض کند. شما نمی توانید با ناپلئون بناپارت یا چه می دانم، با مریلین مونرو یا با یک کشاورز یا خیاط ساده دوره قاجار ازدواج کنید. عشق در زندگی شما تنها با یکی از همین آدم های همزمانتان شانس رقم خوردن دارد. مردی با کاپشن سفید، زنی با نان بربری در دست، پسری با کوله پشتی و دختری با رژ قرمز، اینها فقط چهار نفر از آدم هایی هستند که در دنیای ما و همزمان با ما زندگی می کنند، دنیا پر از آدم هایی با همین ویژگی است.

اما یک روزی، یک جایی و یک جوری دو نفر از این آدم ها در کنار هم قرار می گیرند. ممکن است قبلا هم از کنار هم گذشته باشند، شاید یک بار در یک صف، پسر نوبت خودش را به دختر تعارف کرده باشد یا شاید یک روز در یک تاکسی با هم نشسته باشند اما یک اتفاق باعث می شود آنها برای همیشه در کنار هم قرار بگیرند. آن اتفاق باید خیلی شگفت انگیز باشد که توانسته دو نفر را در این دنیای به ظاهر بی در و پیکر و از میان این همه آدم به هم برساند.

اولویت

تا حالا فکر کرده اید چرا یکی مثل Pharrell Williams می آید ترانه اش را می خواند و می رود و کسی به دست و پای لاغر و قیاقه و قد و بالایش گیر نمی دهد، اما یکی مثل Adele باید کلی از انرژی اش را بگذارد برای توجیه و پاسخ دادن به خبرنگارانی که از او درباره کم و زیاد شدن وزنش سوال می کنند و دائم باید یادآوری کند که «من برای گوش ها موسیقی کار می کنم، نه برای چشم ها»؟

 

دردناک است، اما زن ها هنوز در قدم اول با قیافه و وزن و ظاهرشان ارزیابی می شوند و هنر و استعداد و توانایی هایشان در اولویت های بعدی است. مردها با هر ریخت و قیافه ای می توانند به موفقیت فکر کنند، حتی موفقیت در به دست آوردن یکی از همان زن های خوشگل و خوش قد و بالا.

فقدان موازنه میان زن و مرد در ازدواج

«ازدواج سرنوشتی است که جامعه سنتی به زن عرضه می‌کند. زن مجرد، خواه محروم‌مانده از پیوند، خواه طغیان‌کرده بر آن و یا حتی بی‌اعتنا به این نهاد، بر اساس ازدواج تعریف می‌شود…

ازدواج به دو دلیل به زن تحمیل شده است: ۱- زن باید کودکانی به جامعه بدهد ۲- زن وظیفه دارد نیازهای جنسی مرد را برآورد و مراقبت از خانه او را به عهده گیرد.

برای هر دو طرف، ازدواج در آن واحد، هم لازم است و هم سود، اما در موقعیت‌های این دو طرف، موازنه وجود ندارد. برای دختران جوان، ازدواج یگانه وسیله‌ای است که بتوانند جزو اجتماع شوند و اگر «روی دست بمانند» از نظر اجتماع تحقیر شده‌اند.

…دختر جوان مطلقا منفعل است؛ پسرها ازدواج می‌کنند، زن می‌گیرند. پسرها در ازدواج، انبساط و تاکید وجود خود را می‌جویند نه حق وجود داشتن را. ازدواج برای آنها نوعی شیوه زندگی است نه سرنوشت.»

                                                   جنس دوم، سیمون دوبوار، ج۲، ص۲۲۹-۲۳۲