همسر گرامی

یکی از این تماس‎های تبلیغاتی بود. تا گوشی را برداشتم زنی گفت: سلام... شما ساکن تهران هستید؟... بسیار خوب، شما به همراه همسر گرامی و یک همراه دیگر برای 15 اردیبهشت دعوت دارید به هتل پارسیان انقلاب برای شرکت در مراسم یک ساعته همراه با پذیرایی و قرعه‎کشی سه روز اقامت رایگان در هتل ما و آشنایی با خدمات استفاده از تخفیف در ده‌ ها مرکز مختلف و فلان و فلان...

تبلیغاتی بودنش اذیتم نکرد. زیاده‎گویی‎اش اذیتم نکرد. وسوسه شدن اذیتم نکرد. آن عبارت «همسر گرامی» اذیتم کرد. گفتم: «فرمودید پانزدهم؟ متاسفانه برای آن تاریخ مقدور نیست» و تماس را قطع کردم.

سوخته‌ترین نسل

هیچ‌ نسلی مثل آن‌ها که الان در دهه ۵۰-۴۰ سالگی هستند نسوخت. بزرگ‌ترها گذشته خوبی داشتند و کوچک‌ترها آینده خوبی خواهند داشت، اما این نسل هردو را باخته است.

برای روزهای بهتر...

سال‌ها بعد، یک شب در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر، آوازی آشنا به گوشمان می‌رسد و به یاد خاطرات غرورانگیز و تلخ و شیرین گذشته، دوباره اشک در چشمانمان حلقه می‌زند: برای توی کوچه رقصیدن، برای ترسیدن به وقت بوسیدن...

خرید

قبلا برای خریدِ"خونه" پول نداشتیم، الان برای "خرید"ِخونه پول نداریم!

حس قشنگ

حالا که کلا حوصله خودم‌ را هم‌ ندارم، ولی قبل‌ترها هم بیش از این‌که خودم دوست داشته باشم مادر بشوم، دوست داشتم یک نفر دیگر را پدر کنم. باید حس قشنگی باشد.

عروس باشعور

دختری را می‌شناسم‌ که ماه آینده فقط با حضور خانواده دوطرف، عروس خواهد شد، چون نمی‌خواهد اقوامش در این اوضاع و احوال اقتصادی، درگیر هزینه کادو و لباس و آرایشگاه و رفت‌وآمد بشوند.

امیدواری!

با بابا تماس تصویری گرفتم و همون لحظه داشتم به خواهرزاده‌م می‌گفتم‌ می‌خوایم بابایی رو سوپرایز کنیم، هیچی نگو یه دقیقه. نگو بابام دیده دستمو به نشانه هیس گذاشتم رو دماغم. پرسید چرا می‌گی هیس؟ گفتم‌ هیچی، به مهمونم گفتم ساکت باشه. یه‌لحظه بهم‌ امیدوار شد و با خنده گفت: مَرده؟!

فال نیک

دیروز قبل از ساعت هفت صبح، در خیابان دو ماشین عروس دیدم و به فال نیک گرفتم.
آمدم سر کار، همکار قدیمیمان مرده بود.

پیر ناکام!

روی آگهی‌های ترحیم نسل ما بنویسید «پیر ناکام»!

شب یلدا و فال حافظ

دیشب به سنت شب یلدا تفال زدم. فرمود:

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند؟
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند

گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند

گفتم به نقطهٔ دهنت خود که برد راه
گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند

گفتم صنم‌پرست مشو با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند

گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند

گفتم ز لعل نوش‌لبان پیر را چه سود
گفتا به بوسهٔ شکرینش جوان کنند

گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود؟
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند!

خواجه حافظ، خدایی خسته نشدی بیست ساله همینا رو داری بهم می‏ گی؟!